۱۳۹۲ مهر ۶, شنبه

ویتگنشتاین و خربزه ی مشهدی

تا همین دو سه روز پیش فکر میکردم که علم فلسفه یکی از بی دردسرترین و راحت ترین علم هاست و تنها به یک شکم سیر و و چند ساعت بیکاری و چندتا بالش واسه ی لم دادن و سه چهارتا کتاب نیاز دارد اما وقتی آق میتی وارد شد با خربزه ای در یک دست و کتابی در زیر بغل ، پس از ساعاتی کل درک چندین ساله ی من از فلسفه بهم ریخت.خربزه رو روی میز گذاشت و کتاب را روی زمین انداخت. برش داشتم ، روی جلد نوشته بود : پژوهش ها - لودویگ ویتگنشتاین.
من : این دیگه چیه آق میتی ؟
آق میتی : راسیاتش ما خودمونم نمیدونیم .خربزه فروشه ، یه صندوق پر کتاب داشت ،گفت جای باقی پولت یکی ازینها رو وردار ، ورق کن بزار زیر خربوزه آبش نچیکه رو قالی. کلی ازینا داشت .اینشو چـــی ؟ ما ورداشتیم.

آق میتی اینها رو گفت ،بعد با یه تیزی دسته استخونی کار زنجان در سه حرکت خربزه را به هشت قسمت مساوی تقسیم کرد. کتاب را باز کردم ، بند بند بود و هر قسمت راجع به چیزی ،خربزه را که طعم ترش و شیرینی میداد به نیش کشیدم و بطور اتفاقی قسمتی را خواندم :

" درد چیست ؟به یقین آنچه ما را سردر گم میکند واژه نیست بلکه ماهیت پدیدار است.تحقیق درباب ماهیت پدیدار از نزدیک نگریستن آنست."
آق میتی ضمن دولپی خوردن خربزه ، در حالیکه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود ،جوری به من نگاه میکرد ،انگار که به زبان بومیهای ماداگاسکار فحش خواهر مادر به او داده باشم !!. دستی به دور دهانش کشید و قاچ دیگری از خربزه برداشت .

آق میتی : آقا این چیزا که این آقا گفت ، شعره ؟
گفتم فکر نکنم . سرش رو با تعجب تکانی داد و گفت پس چرا هیچی حالیمون نشد ازش ؟
من - خب آق میتی هر چیزی یک زمینه ای میخواهد.شما هم باید اول یک مقداری فلسفه بخوانی بعد به حرفهای این بابا برسی .شما خربزه ات را بخور جانم ، بعد گاز بزرگی به قاچ خربزه زدم.

آق میتی - خب راس حسینی شوما تو کتتون رفت که این یارو چی گفته ؟

راستش را بخواهید منهم نفهمیده بودم، اما مگر میشود جلوی آق میتی بگویم که نفهمیدم ؟ فرداست که توی بوق بکند و آبرو نگذارد واسه مان.سعی کردم که از خود نویسنده کمک بگیرم . بند دیگری را نگاه کردم و زیر چشمی هم حواسم به آق میتی بود که بدون خجالت لف لف مشغول لنباندن بقایای خربزه ی نه چندان شیرین بود.گفتم ،اگر یک کم دقت کنی مسئله روشن میشود . مثلا من و تو الان داریم خربزه میخوریم .گفت خب .گفتم :درحالیکه دو نفر هستیم .در یک موضوع مشترک شده ایم. آق میتی نگاهی به پوست خربزه های تلنبار شده ی جلوی خودش انداخت و با شرمندگی گفت : تا اینجاش رو که مام بلتیم .گفتم پس گوش بده که ببینیم این بابا در باره ی یک اتفاق از دو دیدگاه مختلف چه میگوید .

"خب در باره ی زبانی که به وصف تجربه های درونی من و آنجه من تنها قادر به فهم آن هستم میپردازد چه ؟چگونه واژه هایی را که بیانگر احساسات من است بکار گیرم ؟همانطور که بطور معمول عمل میکنم ؟پس آیا واژه های من با اظهارات طبیعی احساسات من پیوند دارد ؟در آن حالت زبان من زبانی "شخصی" نیست.دیگری هم چون من میتواند آن را بفهمد.اما فرض کنیم که من هیچ بیان طبیعی برای احساس خود نداشته باشم ،و فقط دارای احساس باشم.و حالا فقط نامها را با احساسات قرین میکنم و این نامها را در توصیفات بکار میبرم."

نگاهی به آق میتی انداختم که یکجورهایی در خودش مچاله شده بود و رنگش کمی به سفیدی میزد.تا بحال ندیده بودم که هیچ مطلبی انقدر روی او تاثیر گذاشته باشد. پیش خودم گفتم ، بعد از اینهمه سعی و تلاش آخرتوانستم  یک چیزی در این کله ی پوک او وارد کنم. به ویتگنشتاین هم دس مریزادی گفتم که دم مسیحاییش مرده را به رقص آورده بود ، آنهم با سه چهار جمله . باز هم کتاب را ورق زدم .مطلبی بود راجع به "درد" نگاهی به آق میتی انداختم و پرسیدم که میخواهی راجع به درد هم برایت بخوانم ؟ به نشانه ی رضایت و با لبهای چفت شده سری تکان داد. با طمائنینه شروع به خواندن کردم :

" چه می شد اگر آدمها هیچ نشانه ی بیرونی از درد ابراز نمیکردند،"
آق میتی - دمش گرم ، چی میشد ؟
"در آنصورت تعلیم وازه ی "دندان درد" به کودکان میسر نمی بود"

آق میتی دنده به دنده شد و با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت : رحمت بر اون شیری که خوردی آق لودویگ.

پیدا بود که حرفهای ویتگنشتاین سخت به مذاقش خوش آمده بود.

"وقتی میگویم دردمندم ،در هر صورت پیش خودم محق هستم"-"اگر دیگری بتواند از آنچه من درد مینامم سر در بیاورد، او پذیرفته است که کاربرد واژه به وسیله ی من درست انجام شده است ؟"

آق میتی در حالیکه از هیجان سرخ شده بود فریاد زد : ای رحمت بر پدر و مادرت .همون چیزایی رو میگه که مام میخواییم هم الانه بگیم. آقا مام دردمندیم ، کیه که باور کونه ؟
تابحال اینقدر آق میتی را هیجان زده ندیده بودم. دیگر از فرط هیجان داشت بخودش میپیچید. راستی که "فهم علم" با درک کلاسیک آن خیلی متفاوت است . ذهن آق میتی مثل یک لوح بکر از کلمات ویتگنشتاین که تا اعماق وجودش رسوخ کرده بود مثل بلور صاف و مثل الماس میدرخشید. آق میتی هوار میزد : منهم دردمندم. مام دردمندیم.آقا به ابالفرض مام حاجت داریم .
حقیقتش ، به حالی که آق میتی میکرد غبطه میخوردم ،پیش خودم گفتم  سالها سعی کردم که چیزی به تو یادبدهم و نشد ،حتی از تصمیم کبری هم جلوتر نرفتی .اما امروز ،یک "کلمه" شنیدی و صاحب کلمه شدی .اما یک چیز را هم باید تا زوده بفهمی ، فهم جهان متاسفانه آدم را تنها میکند.یعنی بقیه ی خلایق  زبان او را نمیفهمند.حتی منهم نمی فهمم که تو چه میکشی ،خود لودویگ ویتگنشتاین هم نمی فهمد.پدرت هم نمی فهمد.خواهر و مادرت هم نمی فهمند. کس و کارت هم نمی فهمند.آباء و اجدادت هم نمی فهمند.
کتاب را ورق دیگری زدم ،تا به جملاتی رسیدم که انگار نویسنده برای همین لحظه و من و آق میتی نوشته بود :

"اگر قرار باشد کسی براساس الگوی درد خویش ،درد دیگری را تصور کند، انجام دادن این کار اصلا ساده نیست، زیرا باید بر مبنای الگوی دردی که احساس میکنم ، تصور دردی را بکنم که احساس نمیکنم."

آق میتی با شنیدن این کلمات یکباره منفجر شد و چنان فریادی کشید که به راحتی با غرش سه چهار شیر نر که بیضه هایشان زیر پنجه ی یکدیگر گرفتار شده باشند ، رقابت میکرد. با وحشت نگاهش کردم ، شکمش را گرفته بود و بخودش میپیچید .میفهمیدم که درد میکشد ، اما نمی فهمیدم که درد علم است که میکشد یا درد در ناحیه ی دیگریست . با لبخند سرش را که با قالی مماس شده بود بلند کردم . رنگ به چهره نداشت .پرسیدم : آق میتی ، اینقدر اثر گذار بود ؟
سرش را به زحمت بلند کرد و در حالیکه خطهای کج و معوجی صورتش نشانه ی دردی بود که من نمیفهمیدم .با غرشی پرسید : مستراح کجاست ؟ تف به گور پدرت خربزه فروش !!
در ضمن ساعاتی که آق میتی از فرط شکم درد ، در مستراح نعره میکشید .کتاب را خواندم  ، ضمن نفهمیدن باقی آن ،در صفحه ی آخر توجهم به پرسشنامه ای جلب شد که ناشراز خوانندگان درخواست کرده بود تا نظر خود را در باره ی محتوای این کتاب نوشته و برایش ارسال کنند. با خط خوش نوشتم : با تشکر از زحمات ناشر محترم ، شایسته بود که در مقدمه ذکر میکردید که فلسفه ی لودویگ ویتگنشتاین با خربزه نمی سازد و باعث شکم درد میشود.
آن را در پاکتی گذاشتم تا فردا صبح برای ناشر پست کنم.حالا فهمیده بودم که تحصیل علم ، خصوصا فلسفه ، به آن سادگی هم که فکر میکردم نبوده و چه اندیشمندان که در کسب آن چه مرارت ها متحمل نشده اند.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

سولاخ کافکا



آقا ساملیکوم
همین چَن روز پیش ها بود ، داشتیم سلونه سلونه از نبش بازارچه رد می شدیم که چشممون خورد به چی ؟ بروس لی ؟ نه آقا ،هوتول لکسوس شیش در ؟، نه والله .
مار غاشیه ؟ نه به مولا . پس به چی ؟ آها، این شد سوال درس درمون . چشمون خورد به یه کانکس که دور و ورش خلایق عین مور و ملخ ریخته بودن. ما اولش فرک کردیم شربت شهادت صلواتیه ، اما ِاسمال گفت : آق میتی اون که مال چارسال پارسالا بود. گفتیم آره . بعد فرک کردیم مرغ میدن به قیمت تعاونی !! باز اسمال گفت :آق میتی مرغداریا همه جوره ورشیکس خوردن ، دیگه تعاونیشون کجا بود؟ دیدیم راس میگه ، بعد فرک کردیم لابد بلیط اتوبوسی چیزی خیرات کرده ن. اما اسمال گفت :آق میتی کجایی عمو دوره دوره ی دیجیتاله دیگه همه کارت دارن. باز دیدیم راس میگه . گفتیم لابد پست سفارشی زدن واسه جمکران ؟ اسمال باز دراومد که: نگمونم آق میتی ،دیگه خلایق از دس خدا هم شاکین .عریضه نویسای امامزاده هاشم هم ورشیکست شدن کلهم .گفتیم اسمال . گفت :ها ؟!!! گفتیم ها و زغنبوت .ها و کوفت !.هرچی ما فرک میکونیم شوما میگی نـــوچ !!! پس چه خبره این خلایق عینهو روز محشر غلغله کرده ن اونجا رو ؟ سرشو چرخوند تا اونطرف رو نیگا کنه ، واسه اینکه هم حرصمون رو از اون نَه و نوهاش خالی و هم موتورش رو راه انداخته باشیم ،یه پس گردنی آبدار خرجش کردیم.
اسمال هم تیز و بز رفت و اومد و گفت :آق میتی هیچی نیست ؟! .گفتیم یعنی چی هیچی نیست؟ گفت والله غوغای محشره ، اما ما هرچی رفتیم جلو هیچی ندیدیم. گفتیم ، نخیر کار این بزمجه نیس .خودون باس بریم ببینیم .بلانسبت شوما، مردم که مغز خر نخوردن کلهم اجمعین آویزون یه کانکس بشن. پاشنه ها رو ورکشیدیم و راه افتادیم. جلوی اطاقک محشر کبری بود.با یک آقا بپا نفتی نشی ، زکی !!! این ده هزارتومنی مال کیه افتاده رو زمین ؟ ، یه سقلمه به این و یه سقلمه به اون و آقا ببخشید مریض روبه موت داریم و این حرفا ، راهمون رو چــی ؟ باز کردیم تا رسیدیم به یه ننه . یه ننه ،که تا دیدیم ، حتم کردیم اینجا باس بازار سیاه کپی سوال و جوابات نکیر و منکرباشه. گفتیم ننه . انگاری نشنفت . بلندتر گفتیم ننــه . بازم هیچ تکونی نخورد . بیخ گوشش داد زدیم ننــــــه ، یکدفعه برگشت و یک نگاهی بهمون انداخت که اگه آقامون ابالفرض به شمر انداخته بود درجا چــــی ؟ سوکس می شد. بعدم با یه صدا از ته گلو گفت : ننه و زهر مار ، ننه عمته .مگه کَرَم مرتیکه ی ایکبیری که اینجوری تو گوشم هوار میکشی ؟ دیدیم هوا پسه ، از در ملاطفت وارد شدیم.گفتیم ببخشین آبجی اینجا چه خبره ؟ چی میدن ؟ سگرمه هاش با شنیدن کلمه ی آبجی واز شد و یخش آب رفت. چه می دونم برادر ؟ چه می دونم چی میدن !!! گفتیم : پس واسه چی اینجا واسادین و عینهو ضریح به این سولاخی چنگ انداختین ؟ گفت چه میدونم والله! اما هرچی هست اینجا رو ول نمیکنم ! گفتم: آخه چرا ؟ گفت : برادر اگه بدونی با چه زحمتی به اینجا رسیدم و دخیل بستم! من که یه پام لب گوره .اگه قراره چیزی بدن میخوام این آخر عمری سرمایه زیارت و دعا و نماز واسه آخرتم بکنم.پرسیدم : حالا از کی اینجایین ؟ گفت بعد از نماز صبح .از خود خروسخون .اولش اون آخرا بودم اما کم کم اومدم جلو، حالا اینجام.
 به سولاخی که آویزون شده بود نگاه کردم .یه مستطیل به قاعده ی یه دستمال یزدی بود. بجز این ننه ی ما، چهارتا آدم دیگه هم چارچنگولی آویزونِ اون سولاخی بودند.پیرزن رو ول کردم و از آقای بغل دستی که عرق شُر و شُر از سر وکله ش میریخت پرسیدم : ساملیکوم داداش ، چیز میزی میدن ؟  نیگای عاقل اندر سفیهی به ما انداخت که اگه اسمال زیر بغل ما رو نگرفته بود ، درجا پس زده بودیم . یعد با یه صدای نخراشیده گفت : چه عرض کنم والله .تا حالاش که خبری نبوده .حالا از این ببعد ببینیم چی میشه! . گفتم : یعنی جنس منسی چیزی خیرات می کنن ؟ کَت و کولش رو بزحمت جابجا کرد و گفت : نه بابا خدا پدرو مادرتو بیامرزه .جنس منس کجا بود؟ . خب پس واسه چی جمع شدین اینجا ؟ . همونجوری که آویزون سولاخ بود با کتش عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت : خب مام واسه همین اومدیم اینجا دیگه .الان روز سومه .اون روزا که سر صلات ظهر این سوراخو می بستن .تا ببینیم امروز چی میشه !. بعد سرش رو اونطرف کرد و درحالیکه دستاش رو لبه ی سولاخ بالا پایین و تنظیم میکرد ،خودش رو زد به اون راه که یعنی چــــی ؟ یعنی ما نمی شنفیم شوما چی می گید.مام بعد که بعد از یه عمری لوطیگری و آق میتی بالا ،آق میتی پایین ، نمیخواستیم یه همچین انچوچکی بُهتونِ کِنِفتی بهمون ببندن ، سرمون رو اونور کردیم که یعنی چی ؟ یعنی دایورتتون کردیم به تخم چپ اسب آقامون ابالفرض که جواب مواب نمیدی!.
ازهرکی که می پرسیدیم خبری نداشت .از پشت سولاخ رد آدمهایی پیدا می شد که متصل اینطرف و اونطرف میرفتن. بِیتَــرین راهش این بود که از اونطرفیا میپرسیدیم
و قال قضیه رو می کندیم . حداقل چن ساعت بیخودی علاف نمی شدیم . با هر بدبختی بود یک قدم جلوتر رفتیم و سرمون رو به سولاخ نزدیک کردیم .پیرزن که دید ما هم به سولاخ نزدیک شدیم و عنقریبه که جاشو بگیریم کلی ناله و نفرین خرجمون کرد. اما ما به روی خودمون  نیووردیم و عینهو شاهین منتظر شدیم تا یکی از اون آقایون اونور دم پرمون بخوره و نزدیکمون بشه . یه ساعتی طول کشید تا بالاخره یکیشون اونقدری نزدیک شد که تو اون هیر و ویری که صدا به صدا نمی رسید، بتونیم دو کلمه باهاش اختلاط کونیم . واسه اینکه در نره همچین پاچه ی شلوارشو چسبیدیم که
نگو !. مجبور شد به ما نیگا کنه . گفتیم : ساملیکوم داش . گفت ساملیک .گفتیم :شوما متصدی این سولاخین ؟ گفتش : امر ؟ گفتیم :خبر مبر دارین اینجا چه خبره ؟ گفت :ما که نه ، شما چی ؟ . گفتیم :نمیدونیم والله ، خواستیم از شوما بپرسیم .گفت : حالا چرا به اون سولاخ چسبیدین ؟ خب ولش کنین . گفتیم :چی ؟ ولش کونیم ؟ عمراَ!! سولاخ امیدمونه ، چی چیو ولش کونیم .شوما اگه بدونید با چه زحمتی تا اینجاش رسیدیم ؟!!! گفت : خب تا هروقت دوست داشتید همونجا بمونید. گفتیم :قربون سرو شکل و مرامت گِشت ! شوما به ما بگو اینجا چه خبره ؟. گفت والله خبری نیست .ماهم چن روزیه اینور علافیم که ببینیم واسه چی یه عده ای آویزون این سولاخ میشن ؟ گفتیم :سِ سِ سِپِِِِِِلِشک !!!یعنی شومام هیچکاره این؟ گفت: هیچکاره یعنی چی ؟.مگه مریضیم بیاییم اینجا کلی علافی بکشیم و آخرش هم هیچ چی ؟ باید از شما باید پرسید ،شما، حتما یه چیزهایی هست و شما نمی خواهید رو کنید. ولی بالاغیرتا ،جای داداش منی ،اگه هست به من یکی بگو .هرچی بود قبول .با هم نصف نصف میکنیم.
تو دلمون فرک کردیم :طرف خیلی زبله .خودش اینکاره س داره ما رو رنگمون میکنه. گفتیم : نه والا اینور هم خبری نیس .اما آدمیزاد باس امیدوار باشه .گفت :موافقم .بعد هم پاچه شو از دست ما کشید و رفت.
مونده بودیم حیرون و سیلون ،که بریم ؟ نریم ؟ آخه گفتن عقل آدمیزات جمعیش خوبه .
آمیز حسن هم تو مسجد مدام تو گوشمون میخوند که یدالله مع الجماعه ، از اونطرف هم اگه واقعا خبری نبود که خب اینهمه آدم دور و بر این سولاخ جمع نبودن و هرکدومشون بضرب فحش و لگد سعی نمیکرد این سعی صفا و مروه رو انجوم بده .
 اسمال که تو همه ی مراحل اینکار با ما بود نخودی می خندید .کفرمون بالا اومده بود. گفتیم :نکبت تو دیگه چرا می خندی ؟ گفت :آق میتی یاد اون داستانه افتادم که اون دفعه سبزی فروشه سبزیهاشو لاش پیچیده بود و داد به ما خوندیم . گفتم : ویتگنشتاین رو میگی ؟ گفت نه ، اسمش نک زبونمونه .محا، محاکمات ؟ محاکمه .آره
یه همچین چیزایی بود ! یه خورده به ذهنیاتمون فشار آوردیم . مال کی بود؟
توی این هاگیر واگیر، یکهو، یک دستی از اونور سولاخ رو بست و داد جمعیت در اومد. اما هیشکی از سر جاش تکون نخورد. همه منتظر واساده بودند تا سولاخ دوباره باز بشه.ما هم نقدا یک هفته ای هست که آویزون این سولاخیم ، قاطیِ گـلــــه .