۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

سولاخ کافکا



آقا ساملیکوم
همین چَن روز پیش ها بود ، داشتیم سلونه سلونه از نبش بازارچه رد می شدیم که چشممون خورد به چی ؟ بروس لی ؟ نه آقا ،هوتول لکسوس شیش در ؟، نه والله .
مار غاشیه ؟ نه به مولا . پس به چی ؟ آها، این شد سوال درس درمون . چشمون خورد به یه کانکس که دور و ورش خلایق عین مور و ملخ ریخته بودن. ما اولش فرک کردیم شربت شهادت صلواتیه ، اما ِاسمال گفت : آق میتی اون که مال چارسال پارسالا بود. گفتیم آره . بعد فرک کردیم مرغ میدن به قیمت تعاونی !! باز اسمال گفت :آق میتی مرغداریا همه جوره ورشیکس خوردن ، دیگه تعاونیشون کجا بود؟ دیدیم راس میگه ، بعد فرک کردیم لابد بلیط اتوبوسی چیزی خیرات کرده ن. اما اسمال گفت :آق میتی کجایی عمو دوره دوره ی دیجیتاله دیگه همه کارت دارن. باز دیدیم راس میگه . گفتیم لابد پست سفارشی زدن واسه جمکران ؟ اسمال باز دراومد که: نگمونم آق میتی ،دیگه خلایق از دس خدا هم شاکین .عریضه نویسای امامزاده هاشم هم ورشیکست شدن کلهم .گفتیم اسمال . گفت :ها ؟!!! گفتیم ها و زغنبوت .ها و کوفت !.هرچی ما فرک میکونیم شوما میگی نـــوچ !!! پس چه خبره این خلایق عینهو روز محشر غلغله کرده ن اونجا رو ؟ سرشو چرخوند تا اونطرف رو نیگا کنه ، واسه اینکه هم حرصمون رو از اون نَه و نوهاش خالی و هم موتورش رو راه انداخته باشیم ،یه پس گردنی آبدار خرجش کردیم.
اسمال هم تیز و بز رفت و اومد و گفت :آق میتی هیچی نیست ؟! .گفتیم یعنی چی هیچی نیست؟ گفت والله غوغای محشره ، اما ما هرچی رفتیم جلو هیچی ندیدیم. گفتیم ، نخیر کار این بزمجه نیس .خودون باس بریم ببینیم .بلانسبت شوما، مردم که مغز خر نخوردن کلهم اجمعین آویزون یه کانکس بشن. پاشنه ها رو ورکشیدیم و راه افتادیم. جلوی اطاقک محشر کبری بود.با یک آقا بپا نفتی نشی ، زکی !!! این ده هزارتومنی مال کیه افتاده رو زمین ؟ ، یه سقلمه به این و یه سقلمه به اون و آقا ببخشید مریض روبه موت داریم و این حرفا ، راهمون رو چــی ؟ باز کردیم تا رسیدیم به یه ننه . یه ننه ،که تا دیدیم ، حتم کردیم اینجا باس بازار سیاه کپی سوال و جوابات نکیر و منکرباشه. گفتیم ننه . انگاری نشنفت . بلندتر گفتیم ننــه . بازم هیچ تکونی نخورد . بیخ گوشش داد زدیم ننــــــه ، یکدفعه برگشت و یک نگاهی بهمون انداخت که اگه آقامون ابالفرض به شمر انداخته بود درجا چــــی ؟ سوکس می شد. بعدم با یه صدا از ته گلو گفت : ننه و زهر مار ، ننه عمته .مگه کَرَم مرتیکه ی ایکبیری که اینجوری تو گوشم هوار میکشی ؟ دیدیم هوا پسه ، از در ملاطفت وارد شدیم.گفتیم ببخشین آبجی اینجا چه خبره ؟ چی میدن ؟ سگرمه هاش با شنیدن کلمه ی آبجی واز شد و یخش آب رفت. چه می دونم برادر ؟ چه می دونم چی میدن !!! گفتیم : پس واسه چی اینجا واسادین و عینهو ضریح به این سولاخی چنگ انداختین ؟ گفت چه میدونم والله! اما هرچی هست اینجا رو ول نمیکنم ! گفتم: آخه چرا ؟ گفت : برادر اگه بدونی با چه زحمتی به اینجا رسیدم و دخیل بستم! من که یه پام لب گوره .اگه قراره چیزی بدن میخوام این آخر عمری سرمایه زیارت و دعا و نماز واسه آخرتم بکنم.پرسیدم : حالا از کی اینجایین ؟ گفت بعد از نماز صبح .از خود خروسخون .اولش اون آخرا بودم اما کم کم اومدم جلو، حالا اینجام.
 به سولاخی که آویزون شده بود نگاه کردم .یه مستطیل به قاعده ی یه دستمال یزدی بود. بجز این ننه ی ما، چهارتا آدم دیگه هم چارچنگولی آویزونِ اون سولاخی بودند.پیرزن رو ول کردم و از آقای بغل دستی که عرق شُر و شُر از سر وکله ش میریخت پرسیدم : ساملیکوم داداش ، چیز میزی میدن ؟  نیگای عاقل اندر سفیهی به ما انداخت که اگه اسمال زیر بغل ما رو نگرفته بود ، درجا پس زده بودیم . یعد با یه صدای نخراشیده گفت : چه عرض کنم والله .تا حالاش که خبری نبوده .حالا از این ببعد ببینیم چی میشه! . گفتم : یعنی جنس منسی چیزی خیرات می کنن ؟ کَت و کولش رو بزحمت جابجا کرد و گفت : نه بابا خدا پدرو مادرتو بیامرزه .جنس منس کجا بود؟ . خب پس واسه چی جمع شدین اینجا ؟ . همونجوری که آویزون سولاخ بود با کتش عرق پیشونیش رو پاک کرد و گفت : خب مام واسه همین اومدیم اینجا دیگه .الان روز سومه .اون روزا که سر صلات ظهر این سوراخو می بستن .تا ببینیم امروز چی میشه !. بعد سرش رو اونطرف کرد و درحالیکه دستاش رو لبه ی سولاخ بالا پایین و تنظیم میکرد ،خودش رو زد به اون راه که یعنی چــــی ؟ یعنی ما نمی شنفیم شوما چی می گید.مام بعد که بعد از یه عمری لوطیگری و آق میتی بالا ،آق میتی پایین ، نمیخواستیم یه همچین انچوچکی بُهتونِ کِنِفتی بهمون ببندن ، سرمون رو اونور کردیم که یعنی چی ؟ یعنی دایورتتون کردیم به تخم چپ اسب آقامون ابالفرض که جواب مواب نمیدی!.
ازهرکی که می پرسیدیم خبری نداشت .از پشت سولاخ رد آدمهایی پیدا می شد که متصل اینطرف و اونطرف میرفتن. بِیتَــرین راهش این بود که از اونطرفیا میپرسیدیم
و قال قضیه رو می کندیم . حداقل چن ساعت بیخودی علاف نمی شدیم . با هر بدبختی بود یک قدم جلوتر رفتیم و سرمون رو به سولاخ نزدیک کردیم .پیرزن که دید ما هم به سولاخ نزدیک شدیم و عنقریبه که جاشو بگیریم کلی ناله و نفرین خرجمون کرد. اما ما به روی خودمون  نیووردیم و عینهو شاهین منتظر شدیم تا یکی از اون آقایون اونور دم پرمون بخوره و نزدیکمون بشه . یه ساعتی طول کشید تا بالاخره یکیشون اونقدری نزدیک شد که تو اون هیر و ویری که صدا به صدا نمی رسید، بتونیم دو کلمه باهاش اختلاط کونیم . واسه اینکه در نره همچین پاچه ی شلوارشو چسبیدیم که
نگو !. مجبور شد به ما نیگا کنه . گفتیم : ساملیکوم داش . گفت ساملیک .گفتیم :شوما متصدی این سولاخین ؟ گفتش : امر ؟ گفتیم :خبر مبر دارین اینجا چه خبره ؟ گفت :ما که نه ، شما چی ؟ . گفتیم :نمیدونیم والله ، خواستیم از شوما بپرسیم .گفت : حالا چرا به اون سولاخ چسبیدین ؟ خب ولش کنین . گفتیم :چی ؟ ولش کونیم ؟ عمراَ!! سولاخ امیدمونه ، چی چیو ولش کونیم .شوما اگه بدونید با چه زحمتی تا اینجاش رسیدیم ؟!!! گفت : خب تا هروقت دوست داشتید همونجا بمونید. گفتیم :قربون سرو شکل و مرامت گِشت ! شوما به ما بگو اینجا چه خبره ؟. گفت والله خبری نیست .ماهم چن روزیه اینور علافیم که ببینیم واسه چی یه عده ای آویزون این سولاخ میشن ؟ گفتیم :سِ سِ سِپِِِِِِلِشک !!!یعنی شومام هیچکاره این؟ گفت: هیچکاره یعنی چی ؟.مگه مریضیم بیاییم اینجا کلی علافی بکشیم و آخرش هم هیچ چی ؟ باید از شما باید پرسید ،شما، حتما یه چیزهایی هست و شما نمی خواهید رو کنید. ولی بالاغیرتا ،جای داداش منی ،اگه هست به من یکی بگو .هرچی بود قبول .با هم نصف نصف میکنیم.
تو دلمون فرک کردیم :طرف خیلی زبله .خودش اینکاره س داره ما رو رنگمون میکنه. گفتیم : نه والا اینور هم خبری نیس .اما آدمیزاد باس امیدوار باشه .گفت :موافقم .بعد هم پاچه شو از دست ما کشید و رفت.
مونده بودیم حیرون و سیلون ،که بریم ؟ نریم ؟ آخه گفتن عقل آدمیزات جمعیش خوبه .
آمیز حسن هم تو مسجد مدام تو گوشمون میخوند که یدالله مع الجماعه ، از اونطرف هم اگه واقعا خبری نبود که خب اینهمه آدم دور و بر این سولاخ جمع نبودن و هرکدومشون بضرب فحش و لگد سعی نمیکرد این سعی صفا و مروه رو انجوم بده .
 اسمال که تو همه ی مراحل اینکار با ما بود نخودی می خندید .کفرمون بالا اومده بود. گفتیم :نکبت تو دیگه چرا می خندی ؟ گفت :آق میتی یاد اون داستانه افتادم که اون دفعه سبزی فروشه سبزیهاشو لاش پیچیده بود و داد به ما خوندیم . گفتم : ویتگنشتاین رو میگی ؟ گفت نه ، اسمش نک زبونمونه .محا، محاکمات ؟ محاکمه .آره
یه همچین چیزایی بود ! یه خورده به ذهنیاتمون فشار آوردیم . مال کی بود؟
توی این هاگیر واگیر، یکهو، یک دستی از اونور سولاخ رو بست و داد جمعیت در اومد. اما هیشکی از سر جاش تکون نخورد. همه منتظر واساده بودند تا سولاخ دوباره باز بشه.ما هم نقدا یک هفته ای هست که آویزون این سولاخیم ، قاطیِ گـلــــه .

۱ نظر:

شادی گفت...

ما هم نقدا یک هفته ای هست که آویزون این سولاخیم ، قاطیِ گـلــــه.

آق میتی ما داریم چیکار می کنیم با خودمون؟